گذر ثانیه ها

دو داستان چند روز اخیر

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۴ ب.ظ

>> زن خوشحال بود و مرد بی تفاوت. زن به ازای دریافت مهریه اش میخواست وکالت تام زمینی رو از همسرش بگیرد و وکالت طلاقی از شوهرش دریافت کند و مهریه اش را ببخشد. بدلیل آخر وقت بودن ،سیستم قطع شد زن با ناراحتی و مرد با خوشحالی محضر رو ترک کردند.

فردا کنار پنجره رو به خیابان چای میخوردم که زن منتظر رو روی نیمکت روبروی محضر دیدم. بعد از سی دقیقه از راه پله ها با سروصدا بالا آمدن. کارهای وکالتشان رو به اتمام بود که مرد از امضا کردن صرف نظر کرد، زن که از حرص قرمز شده بود مشت محکمی به سینه مرد زد و از محضر خارج شد. ته قلبم از امضا نکردن مرد خوشحال بودم، به سردفترمون گفتم بنظرتون برمیگردن؟ گفت امیدوارم هیچوقت برنگردن!! :)


>> پدر ودختر وارد محضر شدند. هردو ناراحت بودند. حدود سی دقیقه بعد مرد جوون تنومندی هم وارد شد که خیلی ریلکس و بی تفاوت بود. زیر چشم نگاشون میکردم دختر با بغض مهریه اش رو بخشید و وکالت طلاق رو داد . هنگام امضا اشک از چشماش سراریز شد، من و همکارانم از فرصت استفاده کرده و علت طلاقشون رو پرسیدیم. گفت کتکم میزنه، دختر بازی میکنه اهل نوشیدنی و این چیزا هم هست ،بهم حتی اجازه نداد دانشگاه برم یا کار کنم ولی با همه این اوصاف دوسش دارم. بهش چای، آب و میوه دادیم و آرومش کردیم. بهرحال امضا کردند و پدر و داماد با احترام از یکدیگر خداحافظی کردند و همه چیز تمام شد، تا دو روز تو فکرشون بودم، شاید چون دختره همسن من بود، شاید چون منم خواستگار تنومند، اهل سیگار و درینک سمچی داشتم که بسیار شبیه شوهرش بود.


تنظیم اسنادی از نوع وکالت طلاق رو اصلا دوست ندارم!!!!!!



  • خانم میم الف

نظرات (۱)

خیلی وبلاگ عالی و خوبی داری لذت بردم واقعا من هم البته یه وب دارم که متاسفانه کسی به من سر نمی زنه و تنهام دوست داری بیا نیامدی هم اشکال نداره بازم ممنون موفق باشی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی